kiwi

کیوی

kiwi

کیوی

  • ۰
  • ۰

aUCVRxrCO

کلیک کنید 11 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری سلام عرض شد مردم از خوشی «: مژگان در حالی که نیمه تعظمی کردگفت لیلا خانوم پشت چشمی نازک کردویه »!... اینقدر مارو تحویل نگیر بابا اول از همه آش « : کاسه اش مقابل او گذاشت و رو به پرینار گفت همسایه جدید رو بده حتما تا حالا بوش بهشون رسیده، سلام برسون و مژگان کاسه ی » بگومامانم سر فرصت برای سرسلامتی خدمتتون میرسه آشی راکه لیلا خانوم به دستش دادبود را روی پله گذاشت .... -پریناز منم میام کمکت... چند دقیقه بعد هردوی انها کناردربزرگ وآهنی وکرم رنگ ایستاده بودند، خدا کنه پسرش بیادو آش روبگیره، یعنی «: مژگان زنگ را فشردو گفت دقایقی بعدصدای شلب شلب ودمپایی آمدو »؟... این موقع روزخونه ست در بازشد.مژگان مانند همیشه بلند سلام کردو ظرف آش رو به طرف پیرزنی که قد کوتاه و بدن فربه ای داشت نزدیک کرد. پیرزن که لبخند دلنشینی داشت در حالی که کاسه آش را برمی داشت وسپس در آهنی با سنگینی بسته شد. » قبول باشه دخترم « : فقط گفت مژگان حیرت زده به پریناز نگاه کرد. -یعنی چی...؟ چرا دروبست اصلا نپرسید کاسه مال کی هست؟ تروخدا بیا بریم زشته من که «: پریناز در حالی که آستین اورامیکشیدگفت مژگان با حرص آستینش را از دست او ». میدونم دردت کاسه ی ما نیست نه جونم به من میگن مژگان «. بیرون کشید و برای بار دوم زنگ را فشرد نه برگ چغندر ، امروز باید پسرش رو ببینم اصلا واسه ی همین اومدم ،

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

XtebaPEH

کلیک کنید 10 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری نه بابادادشم برای تولدم « : مژگان خنده ای ازسرخوشی کردوگفت سپس شانه ها یش را بالاانداخت وگفت: اگه سیامک نبودتوی ».... خریده اون خونه دق میکردم.... وقتی مژگان ازخانه بیرون آمد، پرینازنگاهی به انبوه وسایل چیده شده کناردرانداخت ، اما هر چه چشم چرخاند اثری ازمردی با توصیفات مژگان ندید. ********************* لیلا خانوم باملاقه دسته بلنددیگ آش روبه هم میزدوزیرلب دعا میکردو پریناز گاهی ناخنکی به ظرف پیاز داغ میزد.بعداز چند دقیقه کاسه های گل سرخی پر شد ازآش نذری که با کشک و پیاز داغ تزیین شده بود. صدای مشتهایی که بردرآهنی کوبیده میشد، باعث شد تا لیلا خانوم چادربه سردررا باز کند. مژگان با دیدن او شرمنده سربه زیرانداخت، -سلام لیلا خانوم، ببخشید پریناز خونه است؟ لیلا خانوم با دیدن مژگان با آن آرایش غلیظ روی در هم کشید و با سردی سلام دستش بنده ، آش نذری داریم بیا تو برات یه کاسه بریزم «: گفت پریناز نگاهی به او انداخت که حالادر آستانه در ایستاده بود . » بخور -دختر تو بلد نیستی مثل آدم در بزنی، هروقت میای باید زلزله بشه....!

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

DWKxKPLPfo

کلیک کنید 9 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری خجالت بکش دخترتو مگه نمیگی نامزد پسر عموت «: پرینازمتعجب گفت هستی اونوقت چشمت دنبال پسر مردمه....؟ -واسه سرگمی که بد نیست....!درثانی، اون نامزدم نیست و به زور ازمن بله رو گرفتند، خودشون بریدندودوختند وکف زدند، و به خودشون آفرین گفتند، امیر با قد یه وجب و نیمی اش حالم رو بهم میزنه، تو که می دونی من چقدر ازمرد های قدکوتاه بدم میاد، کنار هم مثل فیل وفنجون هستیم....! بالاخره یه روز حالشو میگیرم ....من دیگه باید برم داداشم نگران میشه.....! -باشه تو برو منم یه فکری برای این هندسه بکنم.... -این قد ر سخت نگیر.... فوقش سال دیگه هم کنکور قبول نمیشی، نمی کشنت که....! پریناز ابروهایش را بالا دادو گفت:اگه بکشن بهتره ...واسم دیگه گوشی جدید نمی خرندتازه شاید همین موبایل قراضه رو هم ازم بگیرند. پری ناز نگاهی به گوشی لمسی مژگان انداخت وگفت: مبارکه ...و بعد با »!... انگار واسه قبول نشدنت برات جایزه هم گرفتند « طعنه ادامه داد

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

IjWgTHzsCtr

کلیک کنید 8 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری »؟!.... کیو میگی «: پرینازچشم های درشت راکمی ریز کردوگفت -بابا همسایه ی بغل دستون رو میگم...دارند وسایل هاشون رو خالی می کنند کتابهایش را دسته کرد و به کناری گذاشت.... -خب به سلامتی ، جای خانوم کریمی اومدند، خدا کنه زیاد شلوغ و پلوغ نباشند. - نه بابا فکرنمی کنم، یه پیرزن وپیرمردبودند.وقتی زنگ خراب تون روفشار می دادم تا بلکه خدا بخوادودرو باز کنی رفتم تو نخشون،یه پسر خوش تیپ و خوش هیکل هم کمکشون می کرد. نمی دونی چه تیکه ایی بود،قد بلند ، حدود هشتاد، نود، هیکل ورزشکاری ،چارشونه، سبزه و چشم ابرو مشکی، دلم براش ضعف رفت، فقط یه عیب داشت....! پرینازبا چشمهایی متعجب پرسید: چه عیبی....!؟ مژگان در حالی که ازروی پله های سنگی حیاط بلند می شد گفت: -بزرگترین عیبش حیا بود،حتی یه نیم نگاه به من هم نکرد.

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

OWnUJvJoGBq

کلیک کنید 7 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری -سلام خوش آمدی...شکر خدا مثل همیشه ست، برای اون بهتری وجود نداره...! آفرین دخترم «: لیلاخانوم نگاهی به کتابهای کناردست پرینازکرد گفت » اومدی با هم درس بخونید که »... بله...یعنی می خواستیم بخونیم « : مژگان با کلماتی بریده بریده گفت مامان مژگان اومده دنبالم بریم یه دوری «: پریناز به دادش رسیدوگفت »؟.. بزینم، اجازه میدی لیلاخانوم نگاهی به چهره ی دختر ارشدش انداخت، مدتها بودکه، بی هیچ شکایتی به مسافرت نرفته بود.اماازاین دوست که دوران آشنایشون به دوهفته هم نمیرسیدخوشش نمی آمد،سگرمه هایش درهم کردوبا « قیافه ای حق به جانب گفت والله دخترم اجازه ی پریناز دست باباشه من کاره ایی نیستم بگذار باباش » بیاد بعد اجازش و بگیر پرینازدمغ از این محدویت های بی حد و اندازه کتابش را به کناری ببخش مژگان جون مامانم بدون اجازه ی پدرم آب هم « انداخت و گفت »... نمیخوره مژگان دستی به چتریای لختش کشید و کمی با آن کلنجار رفت و سپس بابا بی خیال باشه دفعه دیگه !منم همچین حوصله ی این محله ی «: گفت » داغون رو ندارم راستی ،همسایه ی جدید تون مبارک

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

UaRFgjyNgZf

کلیک کنید 6 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری -خب اکثرا اره.... خیلی هاشون میترسن که نوه هاشون مثل نگار بشه...!اون عده ایی هم که میگن ما مشکلی نداریم سرشون به تنشون نمی ارزه..... -میگم پریناز بیابرو زن این پسر عموت شو اگه از لاغری،بد قواره ایش صرف نظر کنیم ای همچین هم بد نیستا.....مگه نمیگی کارواش داره و پولداره....! بابا یه حالی بهش بده دیگه...! پریناز با حرص کتابش را به سمی اوپرتاب کرد . -منحرف بی ادب ..... اخ ..اخ یادم نبود تو پنج « : مژگان به سختی خنده اش را فرودادوگفت سال از من کوچکتری....باید ملاحظه ی چشم وگوش بچه رو هم کرد..... لیلا خانوم بادیدن مژگان از پشت پنجره سگرمه هایش را در هم کشید هیچ وقت ازاین دوست دخترش که قدمت دوستی شان به دو ماه هم نمیرسید ،خوشش نمی آمد، اما به قول خودش سیاست به خرج میداد تا به وقتش سرش را به طاق بکوبد....!سینی استیل را برداشت دوتا چای رنگ و رفته درون استکانهای کمر باریک ریخت و به حیاط رفت.... مژگان با دیدن لیلا خانوم با صدایی رسا گفت: -سلام لیلاخانوم چرازحمت کشیدید، نگارجون چطوره....؟

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

ejkxAmOruN

کلیک کنید 5 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری -صورتت که ای ....بدک نیست چرا شوهر نمیکنی آمارش رو دارم توی محل هم کم خاطر خواه نداری....؟حداقل شوهرت واست موبایل میخره.... با این حرف مژگان اخم هایش را درهم کشید.نمیدانست این دختر چرا اینقدر از تحقیر کردن او لذت میبرد....مژگان که سگرمه های درهم اورا دید با دست های بزرگش محکم به پشت او زد و گفت: -بی خیال بابا ... خودم واست میخرم...! پریناز از شدت درد صورتش در هم شد وزیر لب نالید: -آخ.... پشتم ،دختر عجب دستهای بزرگ و سنگینی داری.... مژگان از کنار پریناز بلند شد با چکمه ای پاشنه بلندش چند قدم رفته باز گشت و چشمهای بادامی ریزش را که مدد لنزو خط چشم کمی درشت تر شده بود کمی باریک کرد و پرسید: -پری واقعا .. خواستگار هات به خاطر معلولیت خواهرت نگار پا پس میکشن... پریناز کلافه از بحث پیش آمده ... گفت:

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

stXoFmYN

کلیک کنید 4 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری -به به میبینم درسخون شدی... بابا یواش ترپیاده شو با هم بریم.! پریناز کنارش نشست و موهای بلند و مواجش را که روی شانه رها شده بودرا بایه کش مشکی نازک محکم بست وگفت:نه بابا یکی تو سر خودم میزنم ده تا توسرکتابها، هیچ رقمه توی این کله ام نمیره، که نمیره! مژگان که انگارتازه چیزی به ذهنش رسیده باشد با حالت تهاجمی گفت:ببینم پرینار از ظهرتا حالاپنج تا پیامک فرستادم برات چرا جواب ندادی؟ با حالت معصومانه ای گفت:به خدا هیچی نگرفتم بیا اینم گوشی ام... مژگان نگاهی از سر تحقیر با موبایل انداخت . -دخترتوهنوزاین گوش کوب رو دستت می گیری؟این که نه صفحه اش سالمه نه دگمه هاش کار می کنه.....! پرینازبا حرص گوشی اش را از دست مژگان گرفت . -خودم میدونم لازم نیست که توهم بیادم بیاری.. حالا چیکار داشتی....؟ مژگان نگاهش را روی صورت گرد وچشمهای خوش ودرشت وحالت وپوست گندمی پریناز چرخی دادو با لحن پر تمسخری گفت:

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

oOcFmNTuayRq

کلیک کنید 3 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری در باز شد و دختر پیش رویش آماده ی نواختن مشتی دیگری.... دختردستی به چتری های لختش که به مدد رنگ مو، بور شده بود کشید و آن را از روی چشمهایش کنار زدو پشت چشمی نازک کرد و با لحنی طلب کارانه گفت: -ترو خدا این زنگتون رو درست کنید به ربع ساعت ،دارم زنگ می زنم و تازه یادم اومد که زنگتون خرابه...! سپس بی توجه به پریناز قری به گردنش دادو بدون تعارف داخل حیاط شد. درحالی که به هیکل درشت مژگان با آن ماتنوی آبی تنگ تُرشش، نگاه چه وجه اشتراکی « میکرد درحیاط را پشت سر او بست وبا خود فکر کر سپس در حالی که » ؟.... من با این دختر دارم که باعث این دوستی شده سعی میکرد افکارش را نظم دهد گفت: زنگمون خرابه، چون مرد توی خونه نیست که درستش کنه! بابا که از خروس خون تابوق سگ توی اون مغازه ی پنج متری ، شیر و نخود ولوبیا می فروشه مامانم که دستش به نگار بنده، منم که حال روزم رو میبینی!درثانی بابام خوشش نمی اید که وقتی نیست نامحرم بیاد خونمون. مژگان روی پله ی حیاط نشست و نگاهی به کتابها انداخت:

  • saeed saeedi
  • ۰
  • ۰

CZANCUTsSe

کلیک کنید 2 [ T y p e h e r e ] همسایهی پری "فصل اول" به نام پرودگاری که خالق زیبایی هاست این رمان برگرفته از تخیلات من نا نویسنده است وهر گونه تشابه اسمی کاملا تصادفی میباشد. نگاهی به انبوه کتابهای کنار دستش انداخت، ریاضی ، فیزیک، جبر هندسه ،پری نازبا خود اندیشید، خدایا چرا این هندسه ی کوفتی توی سر من نمی ره؟!.روی اولین پله ی ایوان نشست و پاهای برهنه اش را برروی دومین پله ی داغ و تب دار گذاشت . بی حوصله موبایلش را برادشت و نگاهی به صفحه ی شکسته شده . دکمه های کج ومعوج آن انداخت، با خود اندیشید: اگه امسال کنکور قبول می شدم الان حتما یه گوشی جدید دستم بود! نگاهش به باغچه کوچک حیاط تشان کشیده شد با آن تک درخت سیب ، پاییز حتی این باغچه ی کوچک را هم فراموش نکرده بود.... صدای ضربه های مشتی که به درب آهنین حیاط می خورد، اورا از خواب و خیال بیرون کشید....بی حوصله از جا برخاست و دمپایی پلاستیکی اش رابه پاکردو لخ لخ کنان به کنار در رفت و با صدایی که بوی اعتراض میداد گفت: »!.... چه خبره دارم میام دیگه «

  • saeed saeedi