کلیک کنید
11
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
سلام عرض شد مردم از خوشی «: مژگان در حالی که نیمه تعظمی کردگفت
لیلا خانوم پشت چشمی نازک کردویه »!... اینقدر مارو تحویل نگیر بابا
اول از همه آش « : کاسه اش مقابل او گذاشت و رو به پرینار گفت
همسایه جدید رو بده حتما تا حالا بوش بهشون رسیده، سلام برسون و
مژگان کاسه ی » بگومامانم سر فرصت برای سرسلامتی خدمتتون میرسه
آشی راکه لیلا خانوم به دستش دادبود را روی پله گذاشت ....
-پریناز منم میام کمکت...
چند دقیقه بعد هردوی انها کناردربزرگ وآهنی وکرم رنگ ایستاده بودند،
خدا کنه پسرش بیادو آش روبگیره، یعنی «: مژگان زنگ را فشردو گفت
دقایقی بعدصدای شلب شلب ودمپایی آمدو »؟... این موقع روزخونه ست
در بازشد.مژگان مانند همیشه بلند سلام کردو ظرف آش رو به طرف
پیرزنی که قد کوتاه و بدن فربه ای داشت نزدیک کرد. پیرزن که لبخند
دلنشینی داشت در حالی که کاسه آش را برمی داشت
وسپس در آهنی با سنگینی بسته شد. » قبول باشه دخترم « : فقط گفت
مژگان حیرت زده به پریناز نگاه کرد.
-یعنی چی...؟ چرا دروبست اصلا نپرسید کاسه مال کی هست؟
تروخدا بیا بریم زشته من که «: پریناز در حالی که آستین اورامیکشیدگفت
مژگان با حرص آستینش را از دست او ». میدونم دردت کاسه ی ما نیست
نه جونم به من میگن مژگان «. بیرون کشید و برای بار دوم زنگ را فشرد
نه برگ چغندر ، امروز باید پسرش رو ببینم اصلا واسه ی همین اومدم ،